دستش را روی تخته سیاه میکشد. خاک میان انگشت شصت و سبابهاش را میمالد. پالتوی قهوهای سوختهاش را تنش میکند و شالگردن یشمیاش را که همسرش سه سال پیش و در آخرین سال زندگیاش بافته بود، دور گردنش میپیچد.
جلال، مردی پنجاه و پنج ساله، با ریشهای ژولیده که چروکها و چالههای عمیق صورتش را پوشانده بود و موهایی که خودش فکر میکرد خیلی زود سفید شدند. با چشمانی تیز و کشیده و ابروهایی که همیشه متعجب جلوه میکردند و چهرهای غمگین به او میبخشیدند.پوست سبزه، با لکههای ریز و درشت فراوان روی گردنش و کمری که قوزش تازه بیرون زده بود و تیر میکشید. کیف دستیاش را برداشت و کلاس درس را وداع گفت. سالن را که طی میکرد، گویی کر شده بود. بچهها میدویدند و در چند قدمی او سر خم میکردند و آرام میگرفتند. طولی نکشید که به ایستگاه اتوبوس رسید. حتا یادش رفته بود با معلمان و دفتر و دستک مدرسه خداحافظی کند.
تا خانه بیستوپنچ دقیقهای مانده و جلال هم که اسیر آلرژی فصلی بود، یک دست به میلهی اتوبوس و در دیگری دستمال پارچهای بزرگی به دست داشت. بوی همسرش را روی گردنش و شالگردن یشمی حس میکرد.
زیرلب زمزمه میکرد: “اگر ریاضی درس ندهم، چه کنم؟”
بعد از سیسال تدریس و سر و کله زدن با پسربچههای تخس و نوجوانهایی که هورمونهایشان به تازگی تغییر میکرد و باعث میشد تند به تند آمپر بچسبانند، حالا باید خانهنشین میشد. روی کاناپهای که با همسرش خریده بود، بیهمسرش لم میداد و برنامههای بیمزه و خوابآور تلویزیون را میدید. یا هرروز از دکهی اسماعیل شمارهی جدید جدول را میخرید و سعی میکرد تا چرتش نگرفته جدول کلماتش را حل کند، سودوکو که برای معلم ریاضی کاری نداشت. خیلی زودتر از آنچه میانگاشت به خانه رسید و تصوراتش در همان روز نخست روی داد. فقط اسماعیل امروز مجلس ختم نوهخالهاش بود و خبری از مجله نه. اندی نکشید که چرتش گرفت و شام نخورده روبروی تلویزیون روشن خوابید.
حوالی ساعت چهار صبح که هوا هنوز گرگ و میش بود و صدای “سیسی…سیسی” جیرجیرکها از تک درخت کوچه شنیده میشد. جلال یک مرتبه از خواب پرید. سرفههای خشک شدید و پیدرپی میکرد. گلویش میخارید و میسوخت. با چشمانی سرخ و نیمهباز به طرف روشویی دوید. سرفههایش پایانناپذیر بود. یک قطره خون تیره و غلیظ در کاسهی براق و سفید روشویی دید. خون سرفه میکرد و قطرههای خون بر آینه میپاشید. بالاخره جلال خود را کمی جمع و جور کرد. آب بینیاش را بالا کشید و نفسی خشدار و مقطعی به سرش رساند. آبی به صورتش زد و منتظر ماند تا آفتاب طلوع کند.
پالتو و شالگردن یشمیاش را تن کرد و از خانه بیرون زد. آلرژی امان از او بریده بود.
“یک روز یا من آلرژی را میکشم یا با من زیر خاک میآید.”
تا قبرستان و آرامگاه همسرش خیلی راه بود و جلال کلافه. راهش را کج کرد. خواست چیزی بخرد.
-اسماعیل با اینها، یک بسته اسکار مشکی هم بده.
-اینجا آتیش نکن. اسکار رو انگار با پشگل و عنبرنسا قاطی کردن.
سیگاری بیرون کشید و دود کرد.
-گفتم اینجا دود نکن!
اسماعیل که جوانی خوش قد و بالا بود، با دود سیگار اوقش میگرفت. چشمانش میسوخت و همین مانده بود که خفه شود و بمیرد. قوز کمر جلال همچنان تیر میکشید، سیاهرگش هم به تازگی اضافه شده بود. این سرفههای مشکوک خونی هم قوز بالا قوز بود.
خواست سوار اتوبوس بشود و کمی در بازار بچرخد تا شاید آرام بگیرد. ایستگاه شلوغ بود، خیلی شلوغ. دختر و پسرهای جوان میگفتند و میخندید. پیرزنها با کوهی از خرید اینور و آنور میرفتند. مردها و زنها هم از خستگی جایی نشسته یا ولو شده بودند. و جلال به دیواری گچی تکیه داد بود. بوی همسرش را روی گردن و شالگردن یشمیاش حس میکرد. و زیر لب میگفت: “اگر ریاضی درس ندهم، چه کنم؟”
اتوبوس آمد. جلال که در افکارش غرق شده بود، آنقدر دیر سوار شد که به اجبار جای بچه شوفر نشست. اتوبوس عجییبی بود و رانندهاش از آن عجیبتر. در گوشهای از شیشهی جلو، پرچم فرانسه، ایتالیا و دومینیکن چسبانده بودند. به آینهی عقب یک وان یکاد کوچک، نشانهی چشمنظر و سر پلاستیکی یک عروسک دخترانه که از تنش جدا بود، آویزان کرده بودند. روی داشبورد هم پر بود از قلمهای آرایشی و رژلبهای رنگارنگ. و یک عکس قدیمی. فضا که آرام شد، فضولی جلال گل کرد و پرسید:
-این عکس کیه؟
-بابامه، با داداش بزرگم قبل از اینکه شهید بشه توپ بازی میکنه.
عکس با جلال حرف میزد. از پیراهن آ.ث میلان تن پسربچه گرفته تا کفشهای کارگری و نیمهپارهی پدر. دو دروازه کوچک با آجر در حیاطی باریک کاشته بودند و پدر پاهایش را گشوده بود که توپ را از پسرش بقاپد. هالهای از مادر هم در پسزمینه و کنار اجاق پیکنیکیاش دیده میشد.
چرخی در بازار زد و به خانه برگشت. و دوباره روی کاناپه ولو شد، این بار با آلبومی خاک گرفته. عکس عروسیاش با عروس زیبا. موهای حنایی، آرایش گونه، و رژ لب کالباسی که در آن زمان سفارشی و ویژه بود و … . عکسی دیگر، نوجوانی سبزه و پر از جوش روی نیمکتی نشسته و در پسِ زمینهاش گلدستههای مسجد جلوه میکند. هرچه میاندیشید، چرا یادش نمیآمد این عکس را کی گرفته؟. آلبوم را میبندد. همانطور که شبیه دودکش، سیگار زیر لبش دود میکند به فکر فرو میرود.
چمدانش را میبندد. حالا که جلال نمیداند “اگر ریاضی درس ندهد، چه کند؟” میخواهد با ماندهی پول این ماهش به حومهی شهر برود تا شاید، اگر در نیمهی راه پشیمان نشد، گلدستهها و شهر قدیمیاش را دوباره ببیند. پس حالا که ریاضی دیگر او را نمیخواهد، عکس او را خوانده است. بار دیگر مرور میکند: “به گلدانها آب دادم، برای پرندهها دون ریختم، فلکهها رو بستم و …”
ترمینال مثل همیشه شلوغ است. پر از هیاهو. پر از آدمهای جورواجور. استرس به جان جلال افتاده، همینطور شوق. آلرژی زیر و نوک بینیاش را سرخ کرده است و کمرش همچنان تیر میکشد. به ساندویچ عرقکردهای از خانه آورده، گاز میزند. تنها خوششانسیاش هوای خنک است، مگر سردتر شود و آلرژی اود کند. نیمهی ساندویچ را توی جیبش فرو میکند، کنار کلیدها، کمی پول نقد و … . بوی همسرش را روی گردن و شالگردن یشمیاش حس میکند.
-تا اونجا چقد راهه؟
-سه ساعت.
تا سه ساعت دیگر دوباره قوزش میگیرد.پاهایش منقبض میشود و در جاده که هوا سردتر است، آلرژی قصد جانش را میکند.
-کاغذ دارین؟
-چی؟
-کاغذ.
مرد راننده چند ورق از سررسیدش میکَند. جلال سرش را پایین میاندازد و روی یکی از صندلیها مینشید. خودکاری بیرون میآورد. باید چیزی بنویسد. و بکوشد که مکان و زمان عکس را به یاد بیاورد. حتی چند نشانهی کوچک. خودکار را حرکت میدهد. خط میزند. “این مکان لعنتی در کدام گورستان ذهنم است؟”. دستش میلرزد. زنی با تعجب به جلال خیره شده است. جلال مینویسد: اینها آدم ندیدهاند؟ درست مثل همان موقعهاست که در مسجد امام حسن همه به من زل میزدند …امام حسن مجتبا… تقریبن دارد یادم میآید. مینویسد. سه ساعت مثل باد میگذرد. جلال سرگرم نوشتن بوده است. نه قوز و نه پاها و آلرژی به سراغش نیامدند. سرفه میکند و لکهای خون روی دستمال میافتد. “وقتی برگشتم، میرم دکتر.”
تک ایستگاه اتوبوس شهر خالی از جمعیت است. جلال نیمهی ساندویچ را که له و تهوعآور شده را بیرون میآورد و با یک گاز تمامش میکند. فقط میخواهد دهانش بجنبد. نفس میکشد. دیگر در چندقدمیاش دکهی اسماعیل را نمیبیند.
شهر نو شده است. از بیست سال پیش که جلال اینجا را وداع گفت، همه چیز را از نو ساختهاند. اما آدمها همانند. آدمهای سبزه شبیه خودش. یک آژانسی که صاحبش بیرون و کنار جوب ایستاده و با قد دیلاقش مانند آنتن همه را رصد میکند. یک قصابی اینطرفتر، یک قصاب خپل که جلوی موهایش ریخته و تا شکم ریش دارد، و راستهی شقهشقه شدهی گوسفند را در هوا میچرخاند و هر لحظه ممکن است با ساطورش کسی را دو نیم کند. یک گاری سبزی، پیرمردی که کلاه کاموایی به سر دارد، گوشهایش بیرون زده و همه را از زیر عینک مستطیلی ته استکانیاش میپاید و … . جلال در خانه بود. برای لحظاتی بوی همسرش را روی گردن و شالگردن یشمیاش حس نمیکرد. دیگر استخوانهایش تیر نمیکشید و یادش رفت که “اگر ریاضی درس ندهد، چه کند.”
در امتداد خیابان به راه میافتد و زیرلب شعری را در پیادهرویهای طولانی با همسرش میخواند را زمزمه میکند: “زمستان است، هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی”. به چند عابر عکس مسجد را نشان میدهد و هنوز زمزمه میکند: “کسی سر بر نیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.”
بازنشستگی در جوانی برایش رویا بود. میانگاشت که با معشوقهاش مینشینند و بگو و بخند میکنند، عصرها زیر باران و در سرما بستنی میخورند، و تا نیمه شب با همدیگر فیلم میبینند و او برایش شالگردن امسال را میبافد. جلال سیگاری دیگر دود میکند. “حالا که ریاضی درس نمیدم، با بقیهی عمرم چیکار کنم؟” . بوی همسرش را روی گردن و شالگردن یشمیاش حس میکند.
حالا روبروی مسجد ایستاده است. گلدستهها خیلی بزرگ به نظر میآیند. و شبیه دو سر هیولاییاند که میخواهد جلال را ببلعد. سه قدم با در فاصله هست. جلال قدمی میگذارد. عقب میآید و تند و تند پلک میزند. میبیند که گنبد دهان باز گشوده و نعره میکشد.
-آقا چرا تردید میکنی؟ نمازت قضا نشه…
جلال خیلی واضح نمیفهمد که مرد چه میگوید. او دستهای زبر و ترکخوردهاش را به سوی جلال گرفته و علامت میدهد. مردی دویستواندی کیلویی و خیکی، با ریشهای درهمرفته و نشانهی اصلاحنشدن مکررش، کلهای که تقریبن طاس است و یک کلاه سیدی که آن را پوشانده و گوشهای بیرونزده که حلزون یکیشان شکسته است. با دست و پایی ریز و نحیف که اصلن به اندام و چهرهاش نمیخورند. اما، از اطراف مشخص است که آدم مهمیست. به او حاج آقا معصومی میگویند و سر خم میکنند.
جلال میماند که چه کند و وارد مسجد میشود. حیاط او را یاد سردخانه میاندازد، همان قدر بیروح و ترسناک. یک مهر برمیدارد و کنار دیگران مینشیند. حاجی هم خود را به محراب و پیش امام میرساند. جلال مسجد را رصد میکند. کنارهها و فرشهای به دیوار میخ شده، یک کتابخانهی دیواری، آشپزخانهای نقلی و کوچک در آن سوی اتاق، و مردمانی سبزه.
-قد قامت صلاه
میایستد. بوی همسرش را روی گردنش حس میکند. با بیمیلی نماز را میخواند. چندباری هم رکوع و سجده یادش میرود و از کنار دستیهایش کمک میگیرد.
تا شب در خیابانها میچرخد و سیگار دود میکند. چیزی جز همسرش در فکرش نمیپیچد. مدام حواس خودش را پرت میکند، اما باز به نقطهی نخست میرسد. یک مسافرخانه پشت مسجد است، عابر پاسخ میدهد.
پیش از طلوع آفتاب جلوی در مسجد حاضر میشود.
-چرا صبح به این زودی اینجایی؟
-اومدم اگه کاری هست براتون انجام بدم. یکمی هم حرف دارم.
جلال میداند، حاج معصومی معدن اطلاعات است و بدش نمیآید دربارهی جلال هم بپرسد و بداند. تمام روز حاجی اینور و آنور میرود و جلال پشت سرش میدود.
یک هفته از آمدن جلال میگذرد. شبها را در مسافرخانه سپری میکند و روزها واکسزن و دست چپ حاج آقا معصومی شده است. شانسی که آورده، این بودهست که سر معصومی هیچوقت خلوت نیست و فقط میداند که همسر جلال دیگر نیست.
-کی با هم حرف بزنیم؟
-هر وقت شما امر کردید حاجی.
-امروز بعد از نماز و کلاس قرآن بچهها خوبه؟
-چرا که نه…
جلال خارج میشود و منتظر غروب میماند. دو پاکت سیگار تمام میکند. آخری را زمین میاندارد و میگوید: “دیگه نمیکشم” به مسافرخانه میرود و اتاق را تحویل میدهد. پالتویش را میپوشد و با چمدان به مسجد میرود.
مسجد ترسناکتر از همیشه است. گنبد همسر جلال را که حریری سفید پوشیده بر دهان گرفته و در هوا میچرخاند. حاجی گوشهای نشسته و بر کنارههای روی دیوار تکیه داده و ذکر میگوید. جلال با دو استکان چایی قندپهلو پیش حاجی میرود. نیمساعتی با حاجی گرم حرف زدن میشود.
-آخه حاجی…
-آخه نداره، درمون تو دست این کتابه…
حاج معصومی بلند میشود و در کتابخانهی کوچک دیواری دنبال کتابی میگردد.
-این کتاب رو امیرالمومنین…
جلال شالگردن یشمی را دور گردن حاج آقا معصومی میپیچد و فشار میدهد. حاجی دستانش را روی کتابخانه میگذارد. و کتابی که برداشته بود روی زمین میافتد. تقلا میکند. میخواهد شالگردن را برهاند. کمر جلال دوباره میگیرد و تیر میکشد. رگهای دستش سرخ شده و باد کردهاند، گویی میخواهند پاره شوند. حاجی هقهق میکند و در محراب میافتد. جلال هم با شرشر عرق که از سر و رویش میریزد، دو زانو مینشیند و نفسنفس میزند. سرفهاش میگیرد. سرفه شدید و شدیدتر میشود و چند قطره خون از دهانش روی کتاب و شالگردن میریزد.
عرقش را پاک میکند و تندتند به ساعت مینگرد و پلک میزند. آتش را زیر شالگردن یشمی میگیرد و روی کنارهها و فرشهای میخ شده میرهاند. چمدانش را برمیدارد و از مسجد خارج میشود. و با کلیدهای حاجی درها را قفل میکند.
در کوچهای بلند و باریک به راه میافتد. دیگر بوی همسرش را روی گردن و شالگردن یشمیاش حس نمیکند. زیرلب میخواند: “زمستان است. هوا بس ناجوانمردانه سرد است…”
5 پاسخ
داستان زیبایی بود. روابط گنگی درش هست که میشه به طور کاملن شخصی اونها رو تفسیر کرد. جمله «بوی همسرش را روی گردن و شالگردن یشمیاش حس میکند» نقطه قوت داستانه.اگر جلال به دنبال شفا و درمان به مسجد رفته پس باید روش درمان حاجی رو میپذیرفت.به نظرم لازمه که بازخونی بشه. چند اشتباه تایپی یا املایی هم داشتید: مانند میاندارد، مجتبا، اود بیماری،”را” ی اضافه، عجییبی و.. . میخواهد(گلویش را از ) شالگردن برهاند. به ساندویچ عرقکردهای(که) از خانه آورده.
. یکمی(یه کمی) هم حرف دارم.تا شاید، اگر در نیمهی راه پشیمان نشد(مگر قرار بر پشیمانی بوده.) در کل عالی بود و از اینکه املای شما رو تصحیح کردم عذر میخوام. حیفم اومد اینها اعتبار نوشتهتون رو کم بکنه. از طرفی خواستم بگم که دقیق خوندم.
اوه اوه، چقدر اوضاع خرابه. حتمن پای اصلاحش میشینم. البته ناگفته نَمونه که یکیدوتایی از اشتباهات از سر بیدقتی نبوده، مثلن: مجتبی که مجتبا نوشته شده، یا در کل همهٔ «یٰ»ها یا تنوینها. اینها همش فلسفه داره، ولی بیدقتیها هم زیاد بوده و نمیشه بهونهای تراشید😁.
«مجتبی» و سایر اسامی مشابه رو باید همینطوری نوشت اما کلماتی مثل «حتی» را میشه بهصورت «حتا» نوشت.
فضا سازی ها خوب بود اما داستان یکم گنگ بود. چرا جلال باید حاجی رو با شال گردن می کشت؟
یه جا هم گفتید گنبد همسر جلال را که حریری سفید پوشیده است در بر گرفته یعنی چی؟
کاش اینا رو واضح تر بگید برای شما معلومه اما برای من خواننده نامفهومه
سلام سلام. ممنون از نقد و توصیهتون. این اولین داستان کوتاهیه که نوشتم، بهتره دربارهٔ این موارد، اینجا توضیح ندم و همون پای اصلاح داستانم بشینم.😇