پیش خودم گفتم: چرا با قصۀ نشستونویس این مطلب نیآغازم؟ اصلن میتوانم لابهلای نوشتهام، داستان جا بدهم… هرچه باشد این وبلاگ داستاننویسان و داستانخوانان، در مجموع داستانپَرَستان، است. حتمن کیفور میشوند اگر با داستان پیش برویم و با داستان، کار را به اتمام برسانیم. پس، ابتدا پاراگراف زیر را بنوشید و سپس سراغ اصل مطلب میرویم:
روی صندلیِ قدیمی و زهوار دررفتهام نشستهام و انگشتانم را روی کیبورد حرکت میدهم. صدای غژغژ صندلی در سرم رژه میرود، اما از طرفی مصممترم میسازد تا تندتر بتایپم. شیفتۀ صدای تَلَق و تلوق کیبورد بودم و هستم. از برای همین، همیشه تایپیدن را بر کاغذ ترجیح میدهم. حالا نیز تایپ میکنم. به سرعت تایپ میکنم و قصۀ طفولیت تا عقولیتام را برایتان مینویسم.
همانطور که از نشانی وبلاگ پیداست، دانیال مرادیم. همانطور هم که پیدا نیست پانزده سالهم است. تقریبن از ده سالگی دست به قلم شدم و نوشتن، معجزۀ زندگیام شد. حالا هم وبلاگ، داستان بلند و … مینویسم. در ادامه، مفصلتر هر کدام از فعالیتهایم را شرح میدهم. از جهان داستانها میگویم، دربارۀ قدرت روایت نیز برایتان گفتهام، میگویم و همیشه خواهم گفت.
اما، حالا به کمی عقبتر برمیگردم، به طفولیت.
طفولیت: خانۀ دوشیزه پرگرین برای منِ عجیب
احتمالن تیمِ کبیر، در اواخر دهۀ پنجم زندگیاش نمیدانسته است که، پسری در خاورمیانه عجیبتر از بچههاییست که دوشیزه پرگرین از آنها مراقبت میکرد. وگرنه حتمن تجدیدنظری در شخصیتپردازی فیلمش میکرد و یک شخصیت به بچههای عجیب میافزود. یک نوجوانِ راوی.
گویا داستان در نطفه به من گره خورده و با روح من درهم آمیخته است. چون از زمانی که به یاد دارم، میکوشم قصه بگویم. و گویاتر و ملموستر آنکه: اتفاقات غیرمعمولی دست از سرم بر نمیدارند.
تاریخ شفاهی زندگانیم را اینطور نقل میکنند که:
وقتی به دنیا آمدی، گریه کردن، غریزیترین کار آدمیزاد را بلد نبودی و نمیدانستی. مجبوریم شدیم کُتَکَت بزنیم تا بفهمیم سالمی یا نه! پس از آن، معضل دیگری به میدان آمد: زبان باز نمیکردی.
شوهرعمهام با تخمکفتری در دست، وارد اتاق میشود و میگوید: اگه این رو بخوره، مثل بلبل حرف میزنه… صد در صد تضمینی.
البته، در بخش بلبلیسماش، فلسفۀ اشتباهی داشت و من طوطی قصهگو شدم.
این طوطی قصهگو که پیش از این هزار و یک قصه در سر داشت و تنها میتوانست آنها را برای خودش تعریف کند، حالا یک سلاح به چنگ آورده بود: زبانی جنبنده. حالا میشد تا میتواند بگوید و بپرسد و بشنود.
پسربچه لبانش را تر میکند. به کالبد فراانسانیاش میگریزد و یک راویِ دانای کلِ تمامعیار میشود. تند و تند میگوید: یه روز وقتی… . خواب دیدم… . این چرا اینجوریه… چرا… چرا… این چیه… چرا….
البته که همۀ کودکان همینجوریاند. اما، من فراسوی آنها و یک خورۀ همیشگی پرسیدن بودم.
این پرسشگری از دنیای تکنولوژی گذر کرد، به برنامهنویسی و دنیای بازیهای ویدیویی رسید و آن را پشت سر گذاشت. از سینما و انیمیشن و … هم رد شد و در نهایت به قصه و اینجا رسید. هر کدام از این حیطهها به کارم آمدند و همچنان در بعضیهایشان فعالم، یاد میگیرم و اندکاندک در زندگی و پروژههایم جای میگیرند، اما فعلن قصه مهم است. قصه و داستان و روایت.
میراث پاک تکنولوژی، گوگولیِ دوستداشتنی «گوگل» بود. گوگل این دنیاها، از برنامهنویسی تا ادبیات، را در مسیرم قرار داد و به تکتک پرسشهای سنجیده و حتا نسجیدهام با دقت و حوصله جواب داد. گوگل یارِ غارِ من شد.
مدرسه نویسندگی
با دومین دوستم، کسی به غیر از گوگل، در مدرسه آشنا شدم. یک همکلاسی دیوانۀ شبیه خودم. او هم به ماجرای پرسیدن و جوابیدن، گوگلیسم، اضافه گشت. با این تفاوت که سوالهایش را توی کاغذهای باطله مینوشت و به من میداد. من هم پرسشها را گوگل میکردم و فردایش با خرواری پاسخ به مدرسه میرفتم.
سپس، به جریان امتحانکردن کارها و استعدادیابی نیز پیوست. با هم به ادبیات رسیدیم. قرار بر این گذاشتیم که دوتایی، نخستین داستانمان را بنویسیم. از آنجا که هر دو کمالگرا بودیم، به چند صفحه و داستان کوتاه تن ندادیم/ شروع به نوشتن بلندترین رمان تاریخ کردیم.
داستان دربارۀ پیرزنی شجاع بود که تنهایی در کلبهای میان جنگلی مخوف زندگی میکرد. روزی با ببر و حیوان درندهای سر شاخ میشد و یک روز دیگر با قارچهای سمی.
در همان ابتدای کار گیر افتادیم. حتا چندین و چندبار با هم گلاویز شدیم. اما، دوباره به غار کوچکمان، گوگل، پناه آوردیم. تقریبن سال 95 بود که برای نخستین دفعه به نام مدرسه نویسندگی و شاهین کلانتری برخوردم. به یکباره، زندگی و کائناتم متحول شد.
کائنات ایستاد. سرفهای کرد. از بس چرخیده بود که نفساش بالا نمیآمد. دوباره سرفهای کرد. زبانش را روی لبش کشید و رو به من گفت: اینجا دقیقن همون جاییه که میخواستی. پیاده شو…
از این هم بگذریم که آن دوست قدیمی، اولین داستان عزیز دوردانه و بغلیام را گم کرد و سبب کمرنگی ارتباطمان شد. گاهی هم به این فکر میکنم که: آیا واقعن داستان را گم کرد؟ یا … (فکری که در جایخالی به سرتان میزند، به روحیه و میزان لطیفطبعیتان بستگی دارد. برای من که مثبت هجده است، با اینکه هنوز سه سال با این سن فاصله دارم).
استاد شاهین، در میان روزمرگیها و دغدغههای کودکانهام گم شد. همینطور نوشتن. اما ما، من و شما، که داستانپرستیم و نوشتن را معجزه مینامیم، هرگز از ادبیات دل نمیکنیم. حتا اگر از آن دور بیافتیم.
همه از ادبیاتیم و به سوی او باز میگردیم.
سرانجام، کیسۀ شانسم دوباره مهرهای خوشرنگ و لعاب نصیبم کرد: سال 97 بود که مادرم در دورهای شرکت کرد. در بروشور دوره، عکس استاد هم آمده بود، به عنوان مدرس نوشتن و نویسندگی. اما روی دیگر مهره سیاه بود. فقط عکس شاهین در مجله بود و در کلاس استادی دیگر. جا تر بود و استاد نبود!
من هم که شوق داشتم، یک جلسه همراه مادرم بروم و آن حضرت را ببینم، توی ذوقم خورد. میشود گفت که افسرده شدم. اما نام شاهین برایم جدیتر شد و طبق عادت دیرینه، گوگل را شخم زدم و زخمی کردم. هم وبلاگ خودش و هم هر آنچه دربارهاش گفته و نوشته بودند را در چندماه سر کشیدم و خواندم. هزاران مطلب. البته، هنوز تمام نشده است.
ذوقمرگ شدم وقتی توانستم در کلاسهای حضوری پاییز و زمستان 1401 شرکت کنم.
دور تا دور یک میز اتاقکنفرانسی نشستهایم. همۀ چهرههای کلاس برایم جدید هستند. البته، نام و نشان چندتایشان را در اینستاگرام دیده بودم. شاهین پلهها را میپیماید و مسیر را تا کلاس طی میکند. آن یکی من، من راوی درونیام میگوید: سکته نکنی…
یک روز دربارۀ استرس نخستین دیدار و سوتیها و خرابکاریهایم در اولین کلاس مینویسم.
داستان چطور وارد زندگی من شد و چرا آن را برگزیدم؟
روزی در میانۀ ده-یازده سالگی، هوس خواندن کتاب به سرم زد. من که تا آن زمان فقط گوگل میخواندم، از کتابهای غولپیکر میترسیدم، پس نازکترین کتاب را از کتابخانۀ داییام کش رفتم. بوف کور. هنوز بوی کاغذش را حس میکنم.
پسر عنوان کتابها را به تندی خواند. به بوف کور رسید. آنقدر نازک است که اسم کتاب و نویسندهاش در عطف کتاب جا نگرفتهاند. پس به سرعت بَرَش داشت. صادق… صادق هدایت. چقدر این اسم برای پسر آشناست. گویی اسم خودش است. در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره… . سطر اول تمام هوش و حواس پسر را دزدید. دوباره کائنات ایستاد و سرفه کرد.
بوف کور را که خواندم، صادق هدایت را گوگل کردم. فهرستی از آثار، نوشتهها و ترجمهها پیشرویم ردیف شد. آرزو داشتم همان لحظه، همهشان را بخرم و ببلعمشان. نام مسخ برایم عجیب است. معنیاش چه میشود؟ اصلن چطور باید تلفظش کنم؟
پسر دوباره به سراغ کتابخانه رفت. هرچه به صادقخان مربوط بود، حتمن خواندنی بود. یک مهرۀ دیگر از کیسۀ شانس پسر مسخ در همان قفسۀ قبلی، قفسۀ رمان و داستان، جا خشک کرده است. چه از این بهتر؟
» اینجا یک لینک اضافه میکنم. دربارۀ بوف کور و مسخ.
حتمن شنیدهاید که: آدم بیدلیل عاشق اولین کتابهایی که خوانده است، میشود. ولی، من خوششانس بودم و حداقل «بیشعوری» را در شروع کار نخواندم. در عوض، یکی از بهترینها را خواندم. بعد هم سراغ از آن بهتر رفتم. پس طبیعی و مقبول است که هدایت و کافکا را بپرستم.
البته، با افکار آغشته به ایدئولوژیک صادقخان مشکل دارم. اما، همیشه از او و کافکا میآموزم و تحسینشان میکنم.
دربارۀ چرایی برگزیدن داستان هم نمیگویم. یعنی همین حالا داشتم میگفتم. چه دلیلی از این بهتر که با خواندن کتابهای خوب، وارد بازی داستاننیوشی شدم.
شاهکار بخوانید تا شاهکار بشوید.
تولیدمحتوا
اوایل همین امسال (1401) بود که تصمیم گرفتم، به ترس از انتشار نوشتههایم غلبه کنم و با خیال راحت بیانتشارم. دو سه روز ابتدایی، حتا نمیتوانستم دکمۀ Done انتشار پست را فشار دهم و دستانم میلرزیدند. من راوی هم مدام میگفت: سکته نکنی.
(هشدار جدی: در شروع نوشتن تا مرز ایست قلبی میروید و احتمال مرگتان بیشتر از آن است که فکرش را میکنید).
(هشدار جدیتر: راوی بودن و قصهگو بودن از مرگ نوشتاری نجاتتان میدهد).
همانطور که پیداست، محتواگرایی چند روز خوب پیش نرفت. سپس متوقف شد. سرانجام، با سرزنش کردن خود و خواندن محتواهای دیگران نجات یافتم. دوباره انتشاریدن را آغاز کردم. اگر دوست داشتید محتوای اختصاصی و یادداشتها و جستارکهای اینستاگرامی را ببینید و بخوانید، روی لینک زیر بِکلیکید:
البته سه ماه است که روند انتشار روزنوشتهای اینستاگرام متوقف شده است. همه متوقف شدهاند و من هم شبیه همه. احتمالن خودتان میدانید چرا و اگر در آیندهای دور این صفحه را باز کردهاید، همان بهتر که ندانید. میشود به تاریخ پست توجه کرد.
از همۀ اینها که بگذریم، محتوانویسی بهترین معلم من در مسیر اهداف و نشستونویسهام بود. یکم اینکه، درست اندیشیدن و نوشتن را آموختم. دوم، به من فهماند که کجای کارم، در چه چیزهایی خوبم و در چه چیزهایی اشتباه عمل میکنم. و سوم و از همه مهمتر، بلاخره از تنهایی نجات یافتم و دوستانی خوشفکر و همفکر خودم یافتم. نویسندههایی خوشذوق که همیشه از آنها میآموزم، و نوآموزانی که همسطح و همقد و قوارهام هستند و در ادامۀ دادن منبع انگیزهام شدهاند.
سخن نهایی
حالا، اولویتم فرزند اولم، یعنی وبلاگم است. میخواهم یک وبلاگ دیگر نیز، با رنگ و بو و موضوعی متفاوت راه بیاندازم. طرح نیمهکاره ماندهام را تکمیل میکنم و دومین فرزندم، یعنی داستان بلندم، را مینویسم. هر آنچه در این مسیر میآموزم را در این وبلاگ به اشتراک میگذارم.
به مرور گالری تصاویر، قصههای دیگر و لینکهای مفیدی به این صفحه اضافه میکنم. پس جایی نروید، زودِ زود برمیگردم.
2 پاسخ
دلنشین و پر از طنزهای زیبا بود. موفق باشید.
نگاهتون زیباست. ممنونم✨