داستان ما را مجبور به روایت کردن میکند و روایت و راوی بودن بدون وبلاگ غیرممکن است.
اگر این ادعا را کنم که بیوبلاگیت تیشه به ریشه روایت و داستاننویسی میزند، پیش خودتان چه فکری میکنید؟ وبلاگ و داستان دو روح در یک بدناند. اما چطور؟
امروز که دوباره تصمیم گرفتم سَرَکی به وبلاگم بکشم، طبق سنتی دیرینه و همیشگی یک فهرست از «کارهای وبلاگی» ساختم. یکی از کارها نوشتن «دربارۀ من» سایت بود. دفتر و خودکاری برداشتم و دربارۀ خودم نوشتن را آغازیدم. همهچیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه دوباره، پرسشهای ناگهانیِ فلسفی گلویم را گرفتند.
گویا مغز برای این طرحریزی شده است که ما را از هدفمان بِراند و بِرَهاند و سنگاندازی کند. (یادم نمیاید که از کجا و از چه کسی این حرفهای قلمبهسلمبه را راجبِ ساز و کار مغز شنیدهام، فقط میدانم منبع معتبری بود!). پرسشهای فلسفی نیز، سنگ پای لنگ کارهای من هستند. تا کاری را میآغازم سر و کلهشان پیدا میشود و حتا من را از کار منحرف و منصرف میکنند.
مثلن دوباره به پرسشهایی بنیادین برمیگردم که: این چیزی که مینویسم خوب است؟ اگر اشتباه کنم چه؟ اگر منظورم را بد برسانم چه؟ اصلن چرا مینویسم! و …
در باب خودنویسی و دربارۀ من نیز همینطور اسفناک پیش رفت. خوب شروع شد و زود متوقف.
کمی سرسختی نشان دادم. باری، من اسفناج و شنبلیله یا اسفنج نیستم که در نخستین چالش شکست بخورم و له بشوم. سعی کردم قلم را همچنان روی کاغذ نگه دارم. همهچیز در صحنۀ تکاپوی من با نوشتن نامساعد بود و اوضاع هر لحظه بیریختتر میشد: از همسایهمان که دوباره هوس کرده بود، آلبومِ آهنگهای پاپش را به صورت عمومی در آپارتمان بِپخشد و کنسرت رایگان بگذارد تا درد ناگهانی مچ پای راستم که هر ثانیه بیشتر و عمیقتر میشد و …
کم نیاوردم. لبم را مکیدم و خیسش کردم، و خودکار را محکمتر فشار دادم. در نهایت، نوشتن کار خودش را کرد. خیلی هم خوب کارش را به پایان رساند. یک ایده به سرم زد و یکدفعه نوشتهام از زمین تا آسمان تغییر کرد.
دو استدلال تراشیدم که چطور در با وبلاگ روایت میکنیم و میشود با وبلاگنیوشی داستاننویس خوبی شد:
1-با وبلاگ، زندگیتان به جهان داستانها گره میخورد.
وبلاگ را یک شهر (یا حتا بزرگتر، یک کشور) در نظر بگیرید. کشوری که رهبرش شما هستید. حال این کشور علاوه بر مدیریت، تامین منابع و … داستان میخواهد. عملن کشورتان بدون داستانها، روایتها، قصهها و افسانهها بیهویت است. یک سرزمین خالی است. بیابان و برهوت. باید برای وبلاگ شخصیتپردازی کنید، به قهرمانهایی مثل رستم و سهراب و … نیاز دارید، اَبَرانسانها و هیروهایی سوپرمنی و اسپایدرمنی هم میخواهید.
حتا اگر دربارۀ فنیترین و جدیترین چیزها هم بنویسید، باز ناچارید برایشان قصه ببافید و توصیفشان کنید. حتا اگر موضوعتان جعبهسیاه هواپیما باشد، ناچارید توصیف و ویژگیهایش را ردیف کنید و بگویید: جعبهسیاهها بر خلاف اسمشان چه رنگیاند، قطر و اندازهشان چقدر است، دقیقن به چه دردی میخورند و …
چه از این بهتر که بتوان توصیف را با غیرداستانینویسی آموخت؟
2-وقتی مقالهها داستان میطلبند…
علاوه برقصهبافی و توصیفیجات غیرداستانی، امروزه مقالۀ ناب گوگل مقالهای است که در دل خودش داستان جا دهد. برای شرح این موضوع به نحوۀِ شروعِ همین نوشته بسنده میکنم:
بهتر بود در شروع بنویسم: در دنیای امروز و عصر ارتباطات وبلاگ میتواند با قدرت روایت ما را به داستاننویسی متصل کند و … یا اینکه همانند پاراگرافهای ابتدایی، با قصهای پر پیچ و خم بیاغازم و از گرفتاری وبلاگداری و حل معضلاتش با داستان چیزی بگویم؟
مقالههای بیروح گوگل فقط به کار ایندکس شدن سریعالسیر و رتبه آوردن میخورند. ممکن است گوگل حالاحالاها قصه و سئو را دشمن هم بداند و همچنان به اجبار از تکنیکهای سئو استفاده کنیم، اما روزی سئو در تسلط قصهگوها میشود.
در آخر، رنگ و بوی نوشتههای داستانی و غیرداستانیتان را با قدرت روایت و قصه تصور کنید.
در رابطه با پیوند داستاننویسی و وبلاگ در لینک زیر هم چیزهایی گفتهام، افزون بر آن اندر مزیتهای وبلاگ که بیشمارند، چندهزار کلمهای نوشتهام:
وبلاگ نویسی چیست؟ 6 دلیل مهم برای راهاندازی وبلاگ (+نقشۀ راه)
2 پاسخ
فوقالعاده بود دانیال. عاشق قلمتم🌱
ممنون فرنازی🙂.